ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

ابوالفضل هدیه خدا

مسافرت تابستانی

واما خاطرات سفر روز عید فطر قرار شد راه بیافتیم همراه دایی بهمن اینها (دایی خودم) خاله فروغ اینها هم از تهران حرکت کنن به سمت همدان شروع سفر بد بود چون 4ونیم صبح قبل از حرکت بیدار شدی با گریه و صدات هم کامل گرفته بود ماهم دستپاچه بردیمت بیمارستان گلستان که انترن چیزی حالیش نشد گفت گلوش کمی التهاب داره اومدیم خونه بهت چایی عسل دادم بهتر شدی ولی من و بابا نگرانت بودیم و بردیمت بیمارستان ابوذ ر و این درحالی بود که وسایلمون رو تو ماشین گذاشته بودیم برای حرکت خلاصه دکتر خیالمون رو راحت کرد که مشکلی نیست و یه آمپول ضد حساسیت هم زدی بله شروع خوبی نبود و با دنیایی استرس حرکت کردیم البته با توکل به خدا حسابی هم دیر شده بود و دایی بهمن اینها منتظرمون ...
28 مرداد 1393

عشقم چهارمین سال تولدت مبارک

امروز خورشيد درخشان‌تر است و آسمان آبي‌تر نسيم زندگي را به پرواز مي‌کشد و پرنده آواز جديد مي‌سرايد امروز بهاري ديگر است در روز تولد پسرم در ميلاد کسي که چشمانمان با حضورش باراني است امروز را شادتر خواهیم بود و دلمان را به ميهماني آسمان خواهیم برد جشني براي ميلادت بر پا خواهیم کرد تمامي گلها و سبزه‌ها در ميهماني ما خواهند سرود پسرم آغاز بودنت مبارک تمام زندگیمان تولدت مبارک   ممنون از مدیریت نی نی وبلاگ عزیز که عکس پسرم رو در قسمت متولدین امروز گذاشتن و تبریک گفتن       ...
26 مرداد 1393

شیرین زبونیها

هفته گذشته خونه عمه نازی افطار دعوت بودیم شما دوتا شیطونا هم حسابی بازی کردین دعوا هم بود ولی خوب بهتر شدین میشه بهتون امیدوار بود واما حرفای قشنگت دیشب رفتم واسه مسافرت یه مانتو تابستونه بخرم تو گفتی مامان جون مگه مانتو نداری گفتم چرا خندم گرفت مخصوصا گفتم ولی میخوام یه تابستونه بخرم گفتی باشه این رو میخریم برات ولی دیگه هی نگی مانتو میخوام مانتو میخوام وقتی بهت میگم که فلان چیز رو برام بیار میگی مامان جون باید عادت کنی خودت کارهای خودت رو انجام بدی جالبه هرچی که یادت میدم واسه خودم و به ضرر خودم ازش استفاده میکنی چند شب پیش شده بودی آقای گزارشگر و با من و بابا مصاحبه میکردی خلاصه بعد از کلی زبون ریختن گفتم آقای گزارشگر عاش...
4 مرداد 1393

مهدکودک

عزیز مادر مدتی بود که خیلی تو این فکر بودم که تمام روز وقتت به بطالت میگذره البته تلاشم رو میکردم که این جور نشه ولی باز هم کم بود تا این که با یه موسسه پرورش خلاقیت آشنا شدم واقع در کیانپارس کلاسهای خوبی داره با باباجون رفتیم و با موسسه آشنا شدیم تصمیم گرفتم ثبت نامت کنم که اگر راضی بودم واسه پاییز به جای مهد کودک اونجا بری خلاصه ثبت نامت کردیم به مامان راستین دوستت هم گفتم البته توسط ایشون با موسسه آشنا شدم اونهم میخواست راستین رو ثبت نام کنه خلاصه یه روز یعنی یکشنبه 29 تیر با هم رفتیم واسه هم آشنایی بیشتر با موسسه و هم اینکه شما دوتا وروجک با محیط آشنا بشین تا وارد شدیم شما دوتا رفتین سراغ بازی بعد هم رفتین آزمایشگاه گوشی پزشکی دستتون بود...
4 مرداد 1393
1